به نام یگانه خالق هستی
صدایم گرفته است.. دیگر نای صحبت کردن ندارم اما میگویم.. یعنی باید بگویم..
از زیبایی ، آرامش از تنهایی ، درد ، خستگی..
گفتم زیبایی..چندیست معنی اش را از یاد برده ام اما،
اما هنوز در کوچه پس کوچه های ذهنم رنگی از آن باقی مانده ونفس های
آخرش را میکشد..
در آن کوچه پس کوچه ها آرامش را احساس میکنم.. اما وقتی به
خیابان های اصلی نزدیک میشوم درد و خستگی گریبان گیرم میشود..
درد از آدم هایی که هنوز بویی از انسانیت نبرده اند و همیشه و همه جا
پی سود و منفعت خود هستند.. لابه لای این آدم های منفعت طلب
کسانی پیدا میشوند که به فکر من و به فکر اطرافیان خود باشند..
افرادی که زندگی ام را به آنان مدیون هستم و ضربان قلبم را
احساس میکنم.. هوای این اطراف آلوده است.. هوایی که وارد گلویم
میشود ریه هایم را میسوزاند.. مرا به سرفه می اندازد.. احساس میکنم
لایه های ریه ام یکی یکی پاره میشوند و اگر به آخرین لایه ، همان
لایه ی اوزون برسد دیگر راه نجاتی برایم باقی نمیماند..
تنهایم اما ماه به دورم میچرخد و به حال و روزم مینگرد و نگاهی پر
افسوس و تاسف مهمان نگاهم میکند.. گرمای خورشید تنم را نوازش
میدهد و امیدواری را به چشمانم هدیه میکند.. اوهم میداند.. میداند
که روزی یک نفر به میان این انسان های رنگارنگ و غرق در غفلت
می آید و همه جا را پر از عدل و عدالت میکند.. نفس میکشم و زندگی
میکنم تا او بیاید.. بیاید و مرا از مرگ حتمی نجات دهد..
اللهم عجل لولیک الفرج..
یا مهدی ادرکنی..
*خود نوشت*