به نام پیوند دهنده قلب ها
شب باشد.. باران ببارد.. پاتوقم تاریکیست...
گوشه ی پنجره.. خیره به افق های خیال انگیز...
همراه با خدا قلبی سرشار از عشق ، عشق به خدا و مخلوقاتش..
چه طنین گرم و دلنشینی.. درست همانند صدای تو.. محبت و عشق تو...
گوشم را می سپارم به نت های آهنگینش
و دلم را به دستان گرم و نوازشگرش
تا با قطرات مهربانیش جوانه های نو شکفته عشق را آبیاری کند...
عجب دل خوشی دارد ، بید مجنون نشسته در خیابان.. زیر باران..
شادی کنان و رقصان همراهِ باد بهاری!
این ظاهر است ، باطنش چه؟ آن را دیده ای؟
درونش غمیست نهفته درست همانند من..
همان غم دوری از تو دوری از یار بدون یک دیدار...
چگونه اس که ندیده عاشقت شده ام؟
این چه پلیست میان قلب من و تو
که اینگونه جوانه عشق را در وجودم کاشت؟!
در افق های پشت پنجره چراغی سو سو می کند..
گویا قصد دارد در واپسین لحظات عمرش
مسیر آمدنت را روشن نگاه دارد...
ساعت ها می نشینم و می نگرم و زیر لب دعا می خوانم
دعای آمدن.. همان دعا های همیشگی..
زیر برق چشمان ماه از پشت گیسوان آشفته اش..
می خوانم و میخوانم و باران را به اتاق تنهاییم دعوت میکنم...
مگر می شود به یاد تو بود و در فراق تو فارغ بود
و قطره ای از احساس بر گونه های گل انداخته جاری نباشد؟!
آمدنت را میخواهم..
بیا و عشقت را در وجودم پررنگ تر کن!
اللهم عجل لولیک الفرج
متن: *خودنوشت*
عکس: *خود گرفت*